پرنده ، نرم و زیبا

ساخت وبلاگ

مادر : نمی تواند جای دیگری برود آخر پیدایش می کنی غصه نخور!

گفتم : آخه چطوری؟ اون پرنده ایی زیبا بود که پرواز کرد و رفت.

مادر گفت برادرت گوش به بازیست ، بدل نگیر او عاشق پرنده تو بود نمی دانست پرنده قفس را دوست ندارد و خواهد پرید .

باز هم باید شاد باشی که پنجره بسته بود .

در خیالم صدای پرنده را آهسته شنیدم  که می گفت :

در قفس هستم !

دست دراز کن و مرا بردار

دست دراز کردم و پرنده را برداشتم و به مادر نشان دادم. چه نرم و زیبا بود! آرام در گوش

پرنده زمزمه کردم :

عجب کلکی هستی!!

داستانهای زیبا و کوتاه...
ما را در سایت داستانهای زیبا و کوتاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ایمانی picture20 بازدید : 231 تاريخ : پنجشنبه 15 فروردين 1392 ساعت: 3:12